مسافر ایمان
خسته از اتفاقات تکراری زندگی قصد سفر می کنیم. چمدان و کوله بار خود را می بندیم و راهی جاده می شویم. به امید فردایی بهتر و روشنتر، پا در جاده می گذاریم. طالب زندگی آرامتر و حال بهتریم. مقصد و آینده مبهم است. آنچه در انتظار ماست، مشخص نیست. به کجا می رویم؟ با که همسایه و همسفره می شویم؟ فقط می دانیم که باید برویم. با تصمیم برای ساخت فردایی روشنتر و ایمان به نیرویی که همواره حامی و پشتیبان ماست، پای در جاده می گذاریم.
جاده سرد و تاریک است. انتهای مسیر مشخص نیست. ترس و وحشت در دلمان جوانه میزند. گاهی ترس، تاریکی و سختی ها به گونه ای قدرتمند می شوند که رسیدن به مقصد را بسیار دور و دشوار می بینیم. به سرمان می زند راه آمده را بازگردیم و در گرمای همان آشیانه محقر زندگی پیشین را ادامه دهیم. اما ندایی از درون وجودمان می گوید “ادامه بده”.
صدا بسیار بلند است. اما صداهای بیگانه شنیدن آن را دشوار می کند. ترس و وحشت حواست را پرت می کنند. اما ندای درونت باز فریاد می زند. تکرار می کند “ادامه بده! متوقف نشو! همراهت هستم! نا امید نشو!”.
اگر به صدا اطمینان کنی و به مسیرت ادامه دهی، کمک های خود را از هر سو برای یاری تو می فرستد. هرچه بیشتر پیش میروی، بیشتر یاریت می کند. دل گرم می شوی. ماه از پشت ابر بیرون می آید و جاده را روشن می کند. مسیرت را می بینی. همسفری میابی. از طرف آن صدا آمده. دستانت را می گیرد و تو را تا انتهای مسیر همراهی می کند. خطر ها از تو دور می شوند. دشمنان تو را نمی بینند. کاملا در امانی و گزندی نمی بینی. تا سلامت به مقصد برسی.
آری این است داستان زندگی! زندگی گام در راه نهادن است. راهی مه آلود و تاریک. ترسناک و خطرناک. اما با تکیه به نیروی برتر از تمامی خطرها در امانی!
ای مرد رونده مرد بیچاره مباش از خویش مشو برون و آواره مباش
در باطن خویش کن سفر چون مردان اهل نظری، تو اهل نظاره مباش
گر مرد رهی راه نهان باید رفت صد بادیه را به یک زمان باید رفت
گر می خواهی که راهت انجام دهد منزل همه در درون جان باید رفت
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پـای به راه درنه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
برایتان از خداوند برکت و فزونی طلب میکنم.
فرهاد کوکائیان
دیدگاهتان را بنویسید